دوست داری بری یه جایی که هیچ کسی نباشه.. هیچ کس ...
اونوقت وایسی و سرت رو به آسمون بگیری و از ته دل فریاد بزنی
داد بزنی.. سر خدا....
کسی نگه آروم باش..چرت نگو..کفر نگو..
خدا هم فقط گوش کنه و حساب و کتاباشو ...گناه و خطا و صواب هاشو بذاره واسه بعد و فقط گوش کنه
اونوقت بشینی یه دل سیر گریه کنی
کسی نیاد بگه چِت شده ...چرا گریه میکنی... دردتو به من بگو
هیچ کسی
فقط خودت باشی و خدا و یه دنیا حرف....
توقعی ندارم... دنیای بد این روزهای هر ادمی فقط ختم میشه به دست رو دست گذاشتن و فکر اینکه فردا کی میاد..سال بعد کی میاد و انتظار واسه ی تموم شدن این روزهای کوفتی
منم دلم پُره...و هر چی لبریز میشه ازش چیزی کم نمیشه
منتظر خبر خوب و فرج و اتفاق ناب هم نیستم
فقط یه روز رو میخوام واسه خودم و خدا و یه گفتگو...من از خدا سوال بپرسم و اون فقط گوش کنه
همین
اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛
تا یک لقمه بیشتر بخورم...
یادت هست؟
شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران
میگفتی بخور تا بزرگ بشی
آقا شیره بشی...
خانوم طلا بشی...
و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته
حتی بغض هایم را...
آن زَمان کـــه دُنیــا را می گـُـذارم کِنـــار زانـــوهایــَم را بَغــل می کنم ..!
و ...
مــرگِ تدریـــجیِ ســـایــه هــایی که روی دیـــوار می رقـــصــــند ....
کُنــج اتــاق هم اَجـَـل امانـِشـــان نمی دهــد...!
دیـــوارهــا جِــلو میکشـــند تا قبــله ام را تنگ تر کنــنــد ;
افــســوس ,که فــقـط قـاب ِ عـکس تو را به من نــزدیـک تر می کنــند !
یـــــک امــ ـــروز را مهمـــــان مـــــن بــ ـــاش …
بـــــه یـــ ــک فنجـــــان قهـــ ــوه تلـــــخ …!
دلـــــت نمیخواهــ ـــد طعـــــمدنیایــ ـــت را بچشـــــی ...؟!
❤
❤
❤
مــــــن ٬ جـــــــان مــــی دهــــم .. .. ..
چیزی آهسته درون من به صدا میاید که ... نتـــرس!
از باخــتن تا ساخـــتن دوباره فاصله ای نیــست ....!
تا خـدا هست نترس ، نلرز ، بایست ... تو پیــــروزی.
مثل نــمـــاز میمونه...!
♥ وقتی نــیــــت کردی دیگه نباید اطرافت رو نگاه کنی ... !
جــایی خـوندم جـالب بـود برام:
خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می
شنید!بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شـــدت آزارش
می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه
محـــل زندگیش بازگردد.به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شـاید می خواست
گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده
شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...دردش گفتنی نبود....!!! رفت و
از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب
چیزی می گفت انگار!!! خـدایـا کـمکـم کـن...چـند ساعـت بعد،دختر که کنار
ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه
نـشـسـتـی!!! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد
که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج
شد...وارد شــــهر شد...امــــا...امــا انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او
را بد نگاه نمی کرد..!انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!احساس
امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!! فکر کرد
شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد...
یـــــا فـــاطـــمــه زهـــرا(س)
تعداد صفحات : 10
ardakanuni.blogfa.com